وقتی اهالی این روستا از خانه بیرون میآیند مردم شهر از آنها می ترسند، حتما مریضی شان واگیر داشته که قرنطینه شده اند! صورتی وحشتناک دارند و روستا نیز هوایی آلوده. به آنها دست نزن، نزدیکشون نشو و چیزی نخور، اصلا مگر سوژه قحط است که به سراغ مردم این روستا آمدهای .
به سمت غار گردشگری سهولان جاده ای تازه ساخت هدایتم می کند به سمت روستایی که آن را کوه هایی بلند در آغوش پهناور خود پنهان کرده اند انگار طبیعت هم می خواهد اهالی این روستا را جایی پنهان کند که دست هیچکس به آنها نرسد.
اینجا بصری، روستای جذامیان تبعید شده ازاستانهای آذربایجان غربی، کردستان، همدان و آذربایجان شرقی است.
وارد روستا که می شوم غریبه بودنم توی ذوق پیرزن و پیرمردهای جذام گرفته ای که از پشت پنجره حواسشان به همه جا هست می خورد. تا نگاهم به آنها می افتد محکم پنجره ها را می بندند و پرده ها را می کشند.
* "اومدی عکسمونو بگیری که چی؟"
دلم نه از ترس صدای فریادش در سکوت مرگبار روستا در ظهر یک روز زمستانی بلکه با دیدن صورت درهم کشیده اش ریخت. پوستی که در هم پیچیده بود، چشمانی که گرچه باز اما سفید بود و جز سیاهی چیزی نمی دید.
پیرزن، انگشتانی که در مچ دستش درحال حل شدن بود را به شانه ام زد تا بگوید: "اومدی عکسمونو توی تلویزیون پخش کنی تا هر جا ما رو دیدن فرار کنن؟" صورتش را می پوشاند می خواهد برود که دوربینم را توی دستش می گذارم تا مطمئن شود اگر نخواهد عکسی نمی گیرم. آرام می شود.
فاطمه خانم از راه می رسد و می گوید:" بچههامون تو شهرهای دیگر عکسمون رو می بینن و غصه می خورن. می گن عکس مادر و پدرمون رو گرفتن تا دل همه به حالشون بسوزه! تو هم می خوای مثل همه اونهای دیگه ما رو مسخره خودت کنی! یا عکس بگیری که دیگرون وقتی صورتمون رو دیدن بفهمن جذامی هستیم و فرار کنن." قول می دهم از صورتش عکس نگیرم تا کسی او را نشناسد. فقط اجازه می دهد از دستانش عکس بگیرم.
* "از من می ترسی؟" از پرسیدن این سوال جا می خورم. می ترسم. می گویم: "چرا باید بترسم؟"
دستش را آرام روی صورتم می کشد خیره به چشمانم می شود تا ببیند می تواند تغییری را در صورتم حس کند! حرکتی نمی کنم انگشتانش مثل آجر سخت است. می گویم: "اگر فکر می کنی می خواهم اذیتت کنم نفرین کن منهم به حال تو دچار شوم."
حالا او بود که از این حرفم تعجب می کرد. سرم را می بوسد. "خدا نکنه جوونی نمی تونی طاقت بیاری. وقتی فامیلت می فهمن جذام گرفتی ازت فاصله می گیرن. حتی شوهرت".
اسمش عالیه است. وقتی دو دخترش را به دنیا آورد جذام گرفت. شوهرش هم به درد او دچار شد چون وضعیت بهداشت روستایشان بسیار بد بوده است.
20 سال پیش که چند دکتر در سنندج آمار جذامی های روستایشان را می گرفتند او را به بصری آورند تا مثل بقیه اهالی اینجا دور از چشم بقیه زندگی راحت تری داشته باشد.
خوره کنار لب فاطمه خانم نشسته هنوز واکسن به او اجازه نداده از گوشه لبش تکان بخورد. با این حال تا جایی که توانسته پوست صورت فاطمه را در هم کشیده. مرا خواهر صدا می کند! به خانه اش دعوت می شوم. استکان چای را با شک و تردید تعارفم می کند. یک حبه قند را به زحمت با انگشتان نداشته اش از قندان برداشته در کف دستش می گذارد و به من می دهد.
خیره می ماند تا ببیند چه واکنشی دارم. شاید اگر دقت می کردم لبخند مرموز خوره ی نشسته کنج لبش را می توانستم ببینم که منتظر است بگویم ممنون. نمی خورم یا میل ندارم آن وقت بزند زیر خنده ای سرد و بلند!
چای را می خورم. یک لحظه توهم به سراغم می آید، ته استکان صورتم را می بینم که در هم رفته و اطرافیانم جذامی صدایم می زنند!
فاطمه و عالیه نگاهم می کنند. از طعم خوش چای تعریف می کنم. تلاش خوره برای خندیدن به من ناکام ماند. پس برای دیدن بقیه جذامیان این روستا همراهم می شوند.
40 سال پیش جذامیانی که از شهرهای دیگر باید تحت درمان قرار می گرفتند به این جا تبعید شدند تا ساکنانش از زخم نگاه دیگران در امان باشند. حالا 20 زن و 20 مرد در روستا جذام دارند و بقیه اهالی سالم هستند حتی بچه های جذامیان. چون این 40 پیرزن و پیرمرد آخرین نسل جذامی ها هستند.
داخل یکی از این خانه ها پیرمردی تنها زندگی می کند اجازه نمی دهد کسی وارد خانه اش شود. کسی از حالش خبر ندارد هر از گاهی اهالی روستا از پشت پنجره نگاهش می کنند تا بدانند زنده است.
پروانه، عروس فاطمه خانم هم به جمع ما می آید. برای پرستاری از بیماران به روستا آمد که همین جا ازدواج کرد و ماندگار شد. می گوید: " هر از گاهی مردم خیر غذاهای نذریشان را اینجا می آورند اما اهالی روستا بسیاری از اوقات گرسنه می مانند. همسایه ها هم نمی توانند به یکدیگر کمک کنند چون خودشان هم فقیرند."
پروانه آشپزخانه روستا را نشانم می دهد که اگرچه زمانی برای تهیه غذای روستاییان ساخته شد اما مدتهاست که اجاقش کور است!
به خانه دیگری سر می زنم که نازبانو یکی دیگر از اهالی جذام گرفته و تبعیدی روستای بصری در آن زندگی می کند. با هیچ کسی حرفی نمی زند. فرزندانش 20 سال پیش وقتی فهمیدند مادر و پدرشان بیمارند آنها را در اتاقی قرنطینه کردند و بعد از اینکه اداره بهداشت آن زمان اعلام کرد جذامی ها را معرفی کنید آنها را از روستایشان در همدان به بصری آوردند و دیگر هیچگاه سراغی از آنها نگرفتند. هنوز جای زنگوله ای که سالها پیش اهالی روستایشان از ترس به گردن او بسته بودند پیداست.
نازبانو و شوهرش همین چند سال پیش هوس کردند از روستا بیرون بروند که پسر بچه ای با دیدن انگشتان نداشته آنها گریه اش گرفت و مادرش از ترس او را دور کرد. به همین دلیل آنها از همان راهی که آمده بودند، برگشتند و دیگر حاضر نشدند پایشان را از روستا بیرون بگذارند!
در خانه ناز بانو و شوهرش را نمی زنم راهم را به سمت خانه کافیه کج می کنم. زنی که ضایعات استخوانی جذام مچ دست و پایش را از او گرفته و چشمانش دیگر نمی بیند. وقتی در خانه اش را می زنم اصرار می کند برای ناهار مهمانش شوم.
کافیه نمی تواند کار کند، چون حسی در دستانش ندارد تا به حال چندین بار دستانش روی شعله سوخته و او متوجه نشده است. به همین دلیل بیشتر مواقع دست و پایش را با پارچه می بندد تا اگر سوخت پارچه بسوزد نه پوستش.
کافیه خانم درجوانی جذام گرفت و خانواده اش او را قرنطینه کردند. شوهرش طلاقش داد تا اینکه به اینجا آمد. می گوید: " فکر کنم 50 ، 60 یا 70 سالم باشد!"
کافیه هر شب روزهای تلخی که پشت سر گذاشته را به یاد می آورد و به تنهایی دردهایش را با داروهایی که دیگر قدرتی برای کاهش دردش ندارند، تحمل می کند. اما هرروز صبح مرغ و خروسهایش در انتظار دانه و آبی جلوی در خانه اش غوغا می کنند.
کافیه که تا همین ده سال پیش پسرش را ندیده بود، به سیامک نوه پسری اش دلخوش است. به کمک سیامک قیمه ای را تهیه می کند که نظیرش را در خانه خودم هم نخورده بودم. سیامک 6 ماه از سال را در کنار کافیه زندگی می کند. او می گوید: "تلخی نگاه مردم در مواجه با یک جذامی دردناکتر از خود این بیماری است."
از کافیه خانم بابت پذیرفتنم در خانه اش تشکر می کنم. دستش را به نشانه خداحافظی در دستم می گیرم و روی ماهش را می بوسم... .
فاطمه، عالیه، کافیه، پروانه خانم و بقیه اهالی روستای بصری با قومیتهای متفاوت، حتی پیرمرد پشت پنجره با صورتهایی در هم کشیده، پوستی زمخت و دلی مهربان تا خروجی روستا بدرقهام می کنند. آنها نه ترس دارند و نه واگیر. تنها آنچه که از ذهنشان هیچ وقت بیرون نمی رود ترس از برخورد ناگهانی و نامهربان مردمی است که ممکن است هنوز از آنها و بیماریشان وحشت داشته باشند و اجازه ندهند از خلوتگاهشان بیرون بیایند و مانند بقیه افراد جامعه عمر باقیمانده خود را در میان جمع سپری کنند.
می گوید: پنج سال پیش مردی به روستا آمد گفت پسرم است، خودم را در اتاق حبس کردم. میترسیدم از دیدن صورتم بترسد، برود و دیگر نیاید. از سوراخ کلید در میدیدمش. التماس کرد. گفت میداند انگشتان دست و پا ندارم. گریه کرد، گریه کردم. در را باز کردم اما در آغوشش نگرفتم. می ترسیدم به روزگارم دچار شود...
18ساله بودم و تازه دلخوش به اینکه این بار فرزند سومم زنده به دنیا آمده و باید بساط بزرگ شدن او را پهن کنم. سرگرم زندگی بودم که نمی دانم آب گرم بود یا آب سرد. هر چه بود زیر پوستم حرکت می کرد.
دکتر ده گفت مشکلی نیست. اهمیت ندادم. یک روز دستم را به قابلمه داغی گرفتم دستم نسوخت. شوهرم آن را برداشت. انگشتش تاول زد. تعجب کردم. چند ماه بعد انگشتم را روی آتش گرفتم، حسی نداشتم. یک بار وقتی بوی پوست سوخته به مشامم رسید تازه متوجه شدم انگشتم روی آتش است! آخرین نسل از جذامی ها هستم که زیبایی و جوانی ام را به خوره پیشکش دادم اما حتی فرشته مرگ هم نگاهم نکرد.
آینه سرد خانه هر بار داغی تازه بر دلم می گذاشت. صورتم در هم رفته بود. در آینه می دیدم که پیر نشده ام اما پوستم پیر شده. دست و پایم به سختی حرکت می کرد. دیگر نه حس داشتم نه توان.
طبیب گفت من یعنی دختر 18 ساله ای که تا همین چند سال پیش خواستگارها امان خانواده ام را بریده بودند و دخترهای ده به زیبایی ام حسودی می کردند؛ جذام گرفته!
همین شد آغاز همه بدبختی هایم. شوهرم ترکم کرد و اجازه نمی داد پسرم را ببینم. طلاقم داد. از خانه که بیرون می آمدم همه فرار می کردند. بچه ها سنگ پرتاب می کردند. کدخدا گفت زنگوله به گردن راضیه ببندید تا هر وقت در روستا قدم می زند همه بفهمند و از او دوری کنند. روزی در کوچه باغهای ده، شوهرم را با زن دیگری دیدم! نگاهم نکرد. پسرم در آغوشش بود. تند راه رفت. راهش را کج کرد. خواهر و برادرم در اتاق پشتی را به رویم بستند. گفتند بیرون نیا. آبرویمان می رود.
غذا را پشت در می گذاشتند و می رفتند. درد داشتم دارو نبود. غم داشتم همدرد نبود. غصه داشتم مادر نبود. شیر داشتم بچه نبود. هر شب دعا می کردم طلوع صبح را نبینم. چند نفر به ده آمدند می خواستند جذام گرفته ها را از روستاها با خودشان ببرند. برادرم گفت از روستا رفته ام. می ترسید من را بکشند!
دو سال بعد دوباره آمدند این بار گفتند می خواهند ببرند درمان کنند. راضی شد. از اتاق بیرون آمدم. نمی دانم چه مدت در اتاق حبس بودم. نور خورشید زیاد شده بود. مردم ده جمع شده بودند. تا بیرون آمدم. فرار کردند. سوار ماشین شدم. برای همیشه از دور افتاده ترین ده در شهرستانهای کردستان که در آنجا به دنیا آمده بودم. زندگی کردم. بچه دار شدم، رفتم تا به اینجا آمدم.
تا همین چند سال پیش روستای بصری در مهاباد را هیچ کس نمی شناخت. کوههای اطراف روستا نمی گذاشتند کسی به اینجا راه پیدا کند. جاده نداشت تا مردم از دیدن مان در امان بمانند!
گفتند همین جا زندگی کن. چند تا خانه دیگر هم بود. اینجا همه درد من را داشتند. هر کس از روستایی و شهری آمده بود. اینجا روستای جذامیان شد.
طبیب های زیادی آمدند و رفتند. دارو دادند و سوزن زندند درد کمتر شد اما گفتند هیچ وقت خوب نمی شوم. گفتند اگر خانواده ات زودتر به طبیب معرفی ات کرده بود حداقل می توانستیم از پیشرفت بیماری جلوگیری کنیم.
اینجا در روستای بصری، مردی به اسم حمدالله، اهل مهاباد بود. خدا بیامرزدش. زنگوله دور گردنش را سیاه کرده و بریده بود. از مردم ده کتک خورده بود. بیرونش انداخته بودند داشت از گرسنگی می مرد. یک دژبان پیدایش کرد. به مریضخانه برد. با اینکه مریض بود اما به همه کمک می کرد. تنها دلخوشی اش شدم. عروسی کردیم. هنوز گوشواره سیاهی که مهرم کرده بود را دارم. هیچ وقت گوشواره را به صورتم ندیدم چون لاله گوشم را خوره خورده است. تنها دلخوشی ام هشت سال پیش وقتی خوره همه جانش را در دست گرفته بود، مرد.
تا اینکه پنج سال پیش مردی به روستا آمد. گفت پسرم است. خودم را در اتاق حبس کردم، خودش بود. مردی شده بود برای خودش. می ترسیدم از دیدن صورتم بترسد. برود و دیگر نیاید. از سوراخ کلید در می دیدمش. التماس کرد. گفت که می داند انگشتان دست و پا هم ندارم. گریه کرد، گریه کردم. در را باز کردم. در آغوشش نگرفتم. می ترسیدم به روزگارم دچار شود. طبیب گفت واگیر ندارم. خوشحال شدم روی ماهش را نمی توانستم ببینم. آب مروارید امان نمی داد. مرد شده ولی هنوز بچه ام هست!
پسرش دانشجوست. 6 ماه در سال اینجاست. او که هست دیگر گرسنه نمی مانم. دستم را نمی سوزانم. هر روز صبح به مرغ و خروسها دانه می دهیم و وقتی پسرم و زنش به اینجا می آیند قرمه سبزی می پزیم. قاشق مخصوصی برایم آورده تا الان که انگشتی برای نگه داشتن قاشق ندارم با مچ دستم قاشق را گرفته و غذا بردارم.
دلم به این خوش بود که زندگی زیبایی اش را به من نشان می دهد. اما چند ماه پیش برای گشت و گذار به شهر مهاباد رفتم. پسرکی در راه من را دید و فریاد زنان به سمت مادرش دوید. مادر پسر او را در آغوش گرفت. نمی دیدم اما می توانستم بفهمم که ترسیده. راهش را کج کرد و رفت. به روستا برگشتم. دیگر از اینجا بیرون نمی روم. هنوز مردم از جذامی می ترسند! اما من به همه آنهایی که نمی شناسم سلام می کنم و برای آنهایی که دوستم ندارند از ته دل دعا می کنم. من همه نامهربانی ها را می بخشم. حتی آنهایی که از ده بیرونم کردند یا سنگ به رویم پرتاب کردند و یا زنگوله به دور گردنم انداختند.
نمی دانم چند سالمه هر چه هست نشسته ام به انتظار مرگ. با خوره که در تنم جا خوش کرده کنار آمده ام و هر چند وقت یک بار یکی از اعضای بدنم را پیشکشش می کنم!