روزهایی که شروع بهخواندن هنر سیروسفر کردم، روزهای خوبی بودند. بعد از یک ناهار با دستپخت درجه یک مادر گرامی دراز میکشیدم روی تخت نَه چندان سفت و نَه چندان نرمم و همینطور که بهوزش باد و پیچوتابخوردن برگهای درخت پشت پنجرهی اتاق نگاه میکردم و از خنکای نَسیمی که بهداخل میوزید کیفور میشدم، نَمنَمک در واژهنقاشیهای کتاب غرق میشدم که حرفهای خوب و روحیهبخشی بودند، وقتی راوی با ام میرفتند اینور و آنور و از دیدن چیزهای جالب آن مکانها یا یادآوری زندگی مردانی که روزی آنجاها را گشته بودند دچار حالتی میشدند که گویا دوباتن هنر سیروسفر را برای توضیح این حالت و حس نوشته است. اما... اما امروز که نشستهام و میخواهم از طریق معرفی این کتاب حسام را توضیح بدهم، حالم اصلا خوب نیست. پاسکال میگوید: �تنها علت ناخوشنودی انسان در آن است که نمیداند چهگونه در اتاقش آرام بگیرد�. شاید بهتر باشد مثل گزاویه دومتر-ـ که حوالی سال 1790 هم سن امروز من بوده- بلند شوم و به سفری در اطراف اتاق خوابم بروم، تا از این حسوحال در بیایم؛ یا شروع کنم مثل فلوبر، برای رفتن به مکانی که همیشه دوست داشتم به آنجا بروم، اما امکاناش را نداشتم، رؤیاپردازی کنم؛ یا با بروشورهای مسافرتی برنامهی سفری را بریزم که وعده دادهاند میشود برای ثانیهثانیهاش برنامهریزی کرد، اما باید یادم باشد هیچ تضمینی نیست که وقتی در رؤیاییترین مکانِ خیالاتِ ناممکنام حاضر هستم، حالم خوب باشد. شاید دلم بخواهد بهجای اینکه بروم و یک دلِسیر مثلا مادرید را بگردم، توی رخت خواب بمانم و خودم را با تلویزیون سرگرم کنم و یا کتاب اشعار شاملو را ورق بزنم و برای خودم بلندبلند بخوانم و کیف کنم. شاید هم اصلا با همسفرم بر سر موضوعی حرفم شد، اوقاتم بیخودی تلختر از آن شد که از سفرم لذت ببرم. صحبت از تنبلی یا خستگی و بدبینی نیست، دارم از حقیقتی حرف میزنم که الزامی نیست جایی دور از ما و در خیالاتمان محل آسایش و تفریح، جایی- و از آن مهمتر از لحظهای- باشد که سر حالمان بیاورد. پس چهکاریست رفتن به فرانسه و در فاصلهی یک وجبی برج ایفل دیدن این غول فولادی وقتی ممکن است دقیقا روزی بهپاریس برسم که اعتصاب عمومی باشد. اصلا مگر من شهر خودم را گشتهام و خوب دیدهام که بروم آن سَر دنیا دیدن زیتونزارهایی که ونگوگ کشیده. ولی کسی چه میداند شاید مثل فلوبر، بهیکباره پول هنگفتی بهارث بردم تا راهی مصر شوم و از دیدن شتر و بازارهای مخروبه مستفیض شوم. اصل قضیه مگر غیر از این است که نداشتن حسوحال، دلیلِ دلگیربودنِ لحظهی حال یا بودن در جاییست که تحریکی در جان و روانمان ایجاد نمیکند؟ پس باید بهسفر رفت! دوستی روی صفحهی فیسبوکاش نوشته �یکی بیاد بریم اسالم خلخال�. آن یک نفر شاید من باشم. یا بهتر نیست مشغول مداقه در نقشونگار فرش کف اتاق بشوم یا رازآمیزی چهرهی دیوید لینچ که روی دیوار بهمن زل زده؟ سفرکردن برای ارضا همین حسهاست دیگر. فرونشاندن حس کنجکاوی، لذت کشف یک زیبایی، رسیدن به تعالی... که هم میتوانم همینجا توی اتاقم بهآنها برسم و هم وقتی برای رسیدن بهحس ذلت خودم را در صحرای سینا گیر انداختهام یا برای کشف یک لحظه آرامش، شبی را در جنگلهای شمال خوابیدهام. هنر سیروسفر، هنر درستدیدن و درست زندگیکردن در لحظه و استفاده از تمام عرض زمان است. نیچه راست می گوید: �سرانجام مجبور میشویم که بشریت را به اقلیتی از کسانیکه میدانند چهگونه بیشترین بهره را از زندگی ببرند، و اکثریتی که میدانند چهگونه از بیشترین، کمترین را دریابند تقسیم کنیم�... حالا که این مطلب را نوشتهام حالم از زمانی که شروعاش کردم بهتر است. این هم مسافرتی بود از نوعی که کتاب بهآن نپرداخته یعنی هنر سیروسفر در کتابها...
به همه همسفران خواندن این کتاب توصیه می شود .